تأمل دیگری که تأییدکننده نظریۀ اینهمانی است ناشی از مسئله امساک است. هم نظریۀ اینهمانی ذهن و هم نظریۀ دو آلیسم، وجود مغزها و پدیدههای عصبشناختی را تأیید می کنند، اما نظریۀ دوآلیسم باید اینگونه فرض بگیرید که علاوه بر "رو و بالای" مغزها و پدیدههای عصب شناختی، اذهان و پدیدههای ذهنی هم وجود دارند. اما اگر ما ناگزیر از بدیهی فرض کردن این مؤلفههای اضافی نیستیم چرا این کار را صورت میدهیم؟
اگر ما میتوانیم پدیدههای ذهنی را صرفاً با اشاره به مغزها و کیفیات آنها تبیین کنیم چرا از دیدگاهی دوآلیستی با در نظر گرفتن حوزهای مستقل از اذهان و کیفیات ذهنی پیروی میکنیم؟
طرفداران نظریۀ پدیدارجانبی تبیینی سادهتر و بنابراین مرجحتر از ذهن و ارتباط آن بااجسام مادی نسبت به نظریههای دوآلیستی رقیب ارائه کرده بودند. برای ارزیابی این خط سیر اشارت داشتیم که نظر به سادگی نباید بر این فرض که جهان باید ساده باشد- هر چیز که این سادگی معنا میدهد- متکی باشد. فراتر از این، اگر دو نظریه هر دو پدیدههای مذکور را تبیین میکنند اما یکی سادهتر است- به این معنا که انواع کمتری از ماهیت یا فرایند را ارائه میکند- آنگاه استدلال طرفداران نظریۀ کمتر ساده رنگ میبازد. نظریههای ساده به صورت پیشگزیده مرجح دانسته میشوند.
بنابراین به نظر میرسد هر چند نظریۀ اینهمانی و دوآلیسم هر دو این پدیدهها را تبیین میکنند نظریۀ اینهمانی به صورت پیشگزیده رقابت را میبرد. اما آیا نظریۀ اینهمانی، این پدیدهها را تبیین میکند.
اما این رویکرد مشکلاتی را نیز واجد است. اجازه بدهید با این پرسش آغاز کنیم که آیا حالات ذهن میتوانند حالات جسم باشند و به سخن ریزتر آیا حالات ذهن میتوانند حالات مغز یا حالات سیستم عصبی مرکزی باشند.
دلیل اصلی برای فرض اینکه حالات ذهن نمیتوانند حالات مغز باشند این است که حالات ذهنی و مادی کاملاً انواع متفاوتی به شمار میآیند. این تفاوتها هم معرفتشناختی و هم هستیشناختی هستند.
از بعد معرفت شناختی، این "دسترسی" که ما به حالات ذهن داریم به صورت قابلتوجهی نامتقارن است. زندگی ذهنی شما بهنحوی "خصوصی" است که هیچ شیء مادی یا حالتی اینگونه نیست. شما از حالات ذهنیتان آگاه هستید و همچنین از کیفیات تجربیات آگاهانهتان به صورت مستقیم و بدون شاهد یا شاهد یا مشاهدهای آگاه هستید.
در نقطۀ مقابل من به "زندگی" ذهنی شما تنها به صورت غیرمستقیم دسترسی دارم. به افکار و احساسات شما از طریق مشاهدۀ رفتارتان، گفتاری یا غیر گفتاری، اشاره میکنم. فرض کنید پدیدههای موجود در مغزتان را ببینم و همچنین فرض کنید این پدیدهها نشانههای قابل اعتمادی برای موقعیت ذهنی شما باشند. بنابراین من در موضعی قوی از جهت معرفتشناسی برای دانستن اینکه چه میاندیشید واحساس میکنید هستم.
با این همه دسترسی من به اندیشهها و احساسات شما از [دسترسی] شما متفاوت است. من باید آنچه را که شما به صورت مستقیم تجربه میکنید استنباط کنم. یک دکارتی این عدم تقارن معرفتشناختی را با اذعان به اینکه معرفت دیگران از حالات ذهنی فرد نه به مشاهدات خود آن حالت که فقط به مشاهدات تأثیرات آنها بر ابدان مادی متکی است تبیین میکند. با این همه معرفت فرد از حیات فکری خودش بیواسطه است.
در واقع گمراهکننده است تصور کنیم که شما به معنای واقعی کلمه اندیشهها و احساساتتان را مشاهده میکنید. اندیشهها را در نظر بگیرید. هر اندیشهای قابلیت خودآگاهی را واجد است (و این نکتهای است که سالها پیش بهوسیلۀ کانت مورد تأکید قرار گرفته بود). اندیشیدن به چیزی که برای شما رخ می دهد مانند تپیدن قلبتان، چیزی که به مانند یک ناظر بدان عطفتوجه نشان می دهید به شمار نمیرود. تفکر چیزی است که شما انجام میدهید و مانند هر چیزی که شما آگاهانه انجام میدهید نیاز ندارید خودتان را در ضمن عمل مشاهده کنید تا دریابید مشغول انجام چه کاری هستید ( اگر اجازه دهید هماکنون تأمل در باب حالات ناآگاهانه ذهن را به کناری بگذاریم).
هنگامیکه شما این اندیشه را در سر میپرورانید که آگاهانه تصدیق میکنید این آن چیزی است که مشغول اندیشیدن در باب آن هستید تصدیق آگاهانۀ شما بر عمل اضافیای از مشاهده درونی این تفکر اولیه متکی نیست.. فراتر از این، آن تعامل تفکری از سر خودآگاهی است. اگر هر تفکری از جهت بالقوه خودآگاهانه است آنگاه این تفکر خودآگاهانه میتوانست فینفسه به صورت خودآگاهانه موردتوجه قرار گیرد: شما میتوانید آگاه باشید که در حال تفکر این نکته هستید که در حال تفکر باریدن باران هستند. این کار را آزمایش کنید. توجه داشته باشید که این تفکر کاملاً خودآگاهانه است. این تفکر بسیط است و نتیجۀ تفکرات متمایزی به حساب نمیآید.
نظر شما